زمزمه های آتش دوشیزه

سعید بردستانی
ooraman5@yahoo.com

داشتم می گفتم که بچه بودم و بچه گستاخی بودم و رفته بودیم به "چاه گِز" و ما تابستان ها به "چاه گز" می رفتیم و "چاه گز" جای عجیبی بود (جایی بود که آدم را به شب ماندن تحریک می کرد). و "چاه گز" فقط همین نبود؛ باغی بود کنار یک کوه و فاصله کمی از گززارهای وهم انگیز کنار دریا داشت و مثل تمام باغ ها یک چاه داشت و چند چاه دیگر داشت، و "چاه گز" فقط همین نبود؛ چاهی داشت که بن نداشت. و فقط همین نبود که بگویند بن نداشت (مثل خیلی چیزها که فقط می گویند)، آن سال خودمان دیدیم که بن نداشت، با هر چه بند و بندمویی که در اتاقک چاه داشتیم، دلو را پر سنگ کردیم و فرستادیم پایین و دلو هیچ وقت به بن چاه نرسید. و فقط همین نبود؛ سنگی اگر می انداختی صدای آب را بالاخره می شنیدی، فقط باید صبر می داشتی. گفته ام، قبلاً هم گفته ام؛ "چاه گز" باز هم فقط همین نبود؛ فقط یک باغ نبود که یک باغ باشد و یک چاه داشته باشد و چند چاه دیگر داشته باشد و چاهش بن نداشته باشد و ما برویم سر چاه، سرکنیم در چاه و هوار بکشیم و جواب هوارمان را هیچ وقت نشنویم.
می گویند این جا سر چاه، "فایز" بوده، پری، دلبر "فایز" بوده و دلبرش این جا از او بریده. بعد هم به راه خود در زمین رفته اند. هرگز هم برنگشته اند سر این چاه. (می بینی؟) انگار هیچ وقت دل به هم نداده بوده اند.
داشتم می گفتم من هم بچه بودم و با پسرعمه هایم که آن ها هم بچه بودند، سوار الاغ بودیم، و مردها پیاده بودند، و زن ها بعضی سوار بعضی پیاده، و سگ ها که نمی دانم باید گفت سوار بودند یا باید گفت پیاده، به اتفاق در راه "چاه گز" بودیم و هی هی و هوهو عجیبی راه انداخته بودیم. و تابستان بود و تابستان در "چاه گز" هوا خنک بود.
آن تابستان را خیلی خوب یادم است. با آن که بچه بودم خیلی خوب یادم مانده، و گمان نمی کنم تا پایان عمرم دیگر یک چنین چیزی ببینم. و تنها من بودم که دیدم.
همین که رسیدیم مردها چادری را سرپا کردند و زن ها باروبنه ها را باز کردند و سگ ها با زبان درازشان له له زدند و ما که بوی الاغ گرفته بودیم رفتیم که در حوض وسط باغ شنا کنیم و آب حوض خیلی سرد بود.
یکی از ما که نمی دانیم کدام بود، وقتی که داشتیم در آب فرومی رفتیم و بیرون می آمدیم، زن را دید. زن داشت دور از ما لابه لای نی ها و جگن ها می خرامید، و پیدا و ناپیدا می شد. دنباله گیسوی شلالش در شاخه ها و سرشاخه ها بود و می سرید و رها می شد. گیسوی درخشنده اش فقط گیسو نبود، همه ما دیدیم که چیز دیگری بود. و زن با تمام این ها داشت می رفت.
و ما که سیر دیدنش نمی شدیم همان جا در آب سرد ماندیم و تماشا کردیم و از دیدنش سیر نشدیم.
وقت رفتن تازه دیدم که پیراهن من نیست. از بین ما چند نفر پیراهن من نبود. هرجا را هم گشتیم نبود. و من شک کردم که اصلاً پیراهن داشته ام یا نه. من به دنبال پیراهنم می گشتم و بچه ها به دنبال زن. بی آن که خودمان بدانیم.
آن شب در بیداری به کسی چیزی نگفتیم و اگر گفتیم در خواب بود و ما از چیزی که در خواب می گوییم بی خبریم.
یکی از چاروادارها تازه یادش آمده بود و بنا کرده بود به حرفِ شب زدن. تمام عمر چارپا دیده بود. حالا زن دیده بود و خوابش نمی برد. حرفِ شب مردم هم در این جا یکی همین است که از "آن ها" بگویند و از کاروبارشان و از جاوپای شان و از قدشان که دراز است و از گیس شان که بلند است و از عشق شان به پاکوبی و از "بهره" هایی که داده اند و از آزارهایی که رسانده اند و از دلداشته هایی که آن ها را دیده اند و خلاصه گفت و گفت، از هرچیزی که در این پنجاه سال دیده بود و برای زن ها جالب بود.
روز بعد، صبح زود بود، و آن زن هنوز با ما بود. دو چارواداری که شب را پیش ما مانده بودند به ولایت شان رفتند که در کوهستان بود و دور ما را خلوت کردند و ما سخت تنها شدیم. و سگ ها تا دم باغ بدرقه شان کردند.
بعد از رفتن آن ها تا چند ساعت بعد صدای کوفتن و بریدن برپایی کپر سال پیش می آمد که خواب خوش ما را تلخ و زهر کرده بود و ما در حالی که خواب بودیم با هم حرف می زدیم و اتفاقات آن چند ساعت را از لای در نیمه باز چادر می دیدیم.
صدای کوبیدن چوب ها و پایه ها که بند آمد، شب هم از راه رسید و زوزة توره ها را بلند کرد. ما هرکدام پلاسی پیدا کردیم و زیرش خزیدیم. یکی از زن ها که نمی دانم کدام شان بود رفت در تاریکی و دم پایی ها را وارونه کرد تا توره ها آرام بگیرند. تابستان ها زود می خوابیدیم. در باغ زودتر. و اگر عمری بود صبح ها زود بیدار می شدیم. مادرم قلیان را، نمی دانم از کی، گرفته بود و پس نمی داد. زن ها اگر قلیان می خواستند باید پیش از او می کشیدند. همیشه یک «دود غم نکشی!» می گفت و قلیان را می گرفت و تا زغالش می کشید. مردها و سگ ها برای شکار، به نمی دانم کجا، رفته بودند و تا دیروقت برنمی گشتند و وقتی برمی گشتند که ما نمی دانستیم کِی برگشته اند. تنها صدایی که از باغ می آمد صدای قلیان مادرم بود.
یادم رفته بود شام خورده ام یا نه، و فکرکنم داشتم به همین فکر می کردم، که آن صدا بلند شد. و گمانم صدا بلند نشد، بل که صدا بود، اما ما نمی شنیدیم. تنها در یک دم صدا به شنیدن آمده بود، وگرنه بود، ما بودنش را نمی شنیدیم.
صدای خوش زنی بود که داشت دِرِنگه می کرد:
ز اسب افتادم و شد کار مشکل
سراپا معجری آمد مقابل
به زیر معجرش آهسته می گفت
که فایز رفت و داغش ماند بردل
و ما درنگه به آوازی می گوییم که زیر لب می خوانند و آن درنگه چه اندازه غمناک بود و چه اندازه نزدیک. طوری که فکر می کردی یکی از ماست که می خواند.
درنگه آن قدر سوز داشت که مادرم دست از قلیان کشید و آهسته گریه کرد. پیدا نبود که گریه می کند، اما من می دانستم او گریه می کند. آمخته بود گریه را می ریخت توی سینه اش. و اگر من ندانم مادرم کِی می خندد کِی گریه می کند، اصلاً به چه دردی می خورم؟
درنگه آن قدر خوش بود که فکر کنی از حنجره یک آدم بیرون نمی زند. آن قدر خوش که آدم را آرام می کرد. آن قدر خوش که قلیان ها را و توره ها را و زنجره ها را. آن قدر خوش که من را با آن سن و سال کم می توانست شاعر کند.
درنگه آن قدر راز داشت که مجبورم کند از مادرم بپرسم: چه کسی است که می خواند؟ و او جوابم ندهد و من باز بپرسم: زن است که می خواند؟ و او جوابم ندهد و من باز هم بپرسم: آدم است که می خواند؟ و او با نی قلیان بزند به پیشانی ام، کف دستش را گاز بگیرد و با دندان هیس بکشد. آن قدر آهسته که به زور بشنوم.
صبح بعد اولین کاری که کردم این بود که از رخت خواب برخیزم.
همان طور که فکر می کردم، سگ ها و مردها برگشته بودند و داشتند غذا می خوردند. زن ها به غذای دست آن ها نگاه می کردند و من بی اشتها بودم و با پسرعمه هایم که آن ها هم بی اشتها بودند، به احتمال زیاد داشتیم به یک چیز فکر می کردیم.
یکی از مردها تک پوش من را در کوه یافته بود، تک پوش را تن یک گز کوچک وحشی دیده بود، انگاری که همیشه همان جا تن درخت گز بوده.
صبح قشنگی بود و کوکویی داشت می خواند. احتمالاً در انجیر روبه رو بود. و صدایش آن قدر دور بود که فکر می کردی انجیر در باغ دوری از زمین سبز شده. و ما، من و پسرعمه هایم، می دانستیم داریم به چیزی فکر می کنیم. و ما به احتمال زیاد داشتیم به شب پیش فکر می کردیم.
چه زمانی که دل بالا در کپر خوابیده بودیم، چه زمانی که با خرما سر چاه چند بلبل گرفتیم، چه زمانی که کپه های خار را به دم الاغ می بستیم، داشتیم به شب پیش فکر می کردیم. حتا زمانی که با سر در لجن های کف حوض فرورفتیم، داشتیم به شب پیش فکر می کردیم. زمانی هم که با تن لخت می دویدیم و بوی لجن می پراکندیم، باز هم داشتیم به شب پیش فکر می کردیم. حتا زمانی که پس گردنی خوردیم، آرنج مان خراشید، زن ها درمان مان کردند، و سر ما را در دامن گرفتند، باز هم به شب پیش فکر می کردیم. و پدرها و سگ ها دور از ما نشسته بودند و از آوردن الاغ های رم داده، برگشته، نفس نفس می زدند.
شب بعد گوش به زنگ آن صدا بود که زنده ماندم. ته دلم می دانستم آن صدا دیگر هرگز نمی آید. اما باز هم بیدار ماندم و حرف نزدم و انتظار کشیدم. می دانستم باید تمام عمر به همین صدا فکر کنم. و آن صدا آمد.
و وقتی آن صدا آمد، ناله از چاربند کپر هم بلند شد، بی آن که در آن ساعت بادی باشد. و وقتی آن صدا آمد، مادرم ناله ای کرد و بلند شد، یادش آمدکه باید آب بیاورد و دلو را برداشت و درتاریکی گم شد. و شب مهتاب کاملی داشت.
یکی از زن ها که نمی دانم کدام شان بود، داشت همپای آن زن درنگه می کرد و درنگه اش در سینه ریخته بود و سوزناک تر شده بود، و داشت با درنگه اش سر تکان می داد.
ما پنجه های مان را شمردیم، به هم نگاه کردیم، به سقف کپر که نزدیک بود، به پشت زن که تکان می خورد، به تاریکی های بنتوی کپر، و هر چه گوش کردیم صدای سگ ها و پدران مان را نشنیدیم. درنگه آن ها را به شکارگاه های دور فرستاده بود، تا آسوده به گوش ما برسد. و ما سخت تنها بودیم.
برگشتن مادر به درازا کشید. یکی از زن ها، همان که درنگه می کرد، بلند شد، بی آن که دلوی بردارد، راه افتاد و در تاریکی آن شب مهتاب گم شد. و تا وقتی در مهتاب بود، از راه رفتنش فهمیدم که آن زن عمه من است.
و من و پسرعمه هایم که درنگه بلد نبودیم، ساکت ماندیم و به درنگه آن زن گوش کردیم. اما نه تنها مادرم نیامد، بل که آن زن که پی مادرم رفته بود هم نیامد.
ماه خرمن بسته بود و سبز می زد، به نظر می آمد که هر دم کامل تر می شود. و من که بچه گستاخی بودم و به بودن کنار زن ها آمخته نبودم، ناخواسته از کپر بیرون زدم و به دنبال جایی که آن ها رفته بودند، رفتم. تنها وقتی که از کپر و پسرعمه ها دور شدم، فهمیدم که نمی دانم به کجا باید بروم. اما برنگشتم؛ اگر هم می خواستم نمی توانستم. چرا که من به سوی صدای بکر آن زن کشیده می شدم.
هر چه می رفتم، آن صدا، نزدیک تر می شد. تا جایی که آن صدا چنان شد که گویا در گوش من بود که می خواند. صدای آب هم می آمد؛ صدای پاشیدن و پشنگه آب. و گه گاه صدای کوبیدن آب با چیزی؛ مثل وقتی که بر آب پا بکوبند. صدا چنان خوش بود که باز هم نزدیک تر رفتم. من که تا آن جا آمده بودم، باز هم باید نزدیک تر می رفتم.
نمی دانستم کجا بودم. کجایی که نی ها و جگن های بلندی داشت و در نور مهتاب، انگار نیزه های سفید بلندی بودند که تا آسمان می رفتند. و من پشت این نیزه ها چه بی تاب و گرفتار بودم، می خواستم از این سو به آن سوی نیزه ها بروم، به خود صدا برسم، و شاید به زن برسم. و زن با تمام این ها داشت می خواند.
نهایت شنیدن دیدن است. و من دیدم؛ زن را که آن جا بود، دیدم، با تمام زنانگی اش. همان وقت چیزی در من نعره کشید و رم کرد. هرگز هم برنگشت.
گرم آب تنی بود. و از روشنی، شیشه بود انگار؛ اندامش آب را می برید. اندامش شب را زیبا کرده بود. اندامش آب را زیبا کرده بود. زمین را زیبا کرده بود. و شب بود، و شب و آب و زمین زیبا بود.
با این که هیچ زنی نبود که مثل او زن باشد، اما زن نبود. چیز دیگری بود. و هرکس این را اگر می دید همین را می گفت.
زن سر چاه بی بن بود. آب چاه بر تنش بیداد می کرد. از پشت تنش تمام زمین پیدا بود. زمین را در جایی جمع کرده بودند؛ زمین را با تمام دریاهایش و با تمام گززارهای وهم انگیزش، زمین را با تمام باغ هایش و با تمام انجیرها و با تمام کوکوهایش که در دل آن انجیرها، زمین را در نقطه ای جمع کرده بودند و آن نقطه، زن بود. و من مدهوش آن نقطه بودم.
پا می کوبید و بر آب می خواند. بریده آب از ساقش به هر سوی زمین می پاشید. میان خواندن کسی را صدا می زد، و چون صدایی نمی شنید گریه می کرد. میان گریه باز می خواند و چون به یادش می آمد، او را صدا می زد و چون صدایی نمی شنید، گریه می کرد و پا می کوبید. او "فایز" را صدا می زد. اما او رفته بود و خاکش را هم پاشیده بودند به تمام دنیا.
زن پشیمان بود، و از پشیمانی نمی دانست چه کند. پشیمانی همین است؛ مثل اسبی که می خواهد زمین را گاز بگیرد. هرکس این را اگر می دید، آتش می گرفت، و می سوخت. و من سوختم، و از سوختن بی هوش شدم و در بی هوشی صدای رُپ رُپ پای اسبی آمد، اسب بر سر راهش زن را دید. شیهه کشید و رم کرد و سوارش را بر زمین زد. زن سر چاهی آب تنی می کرد. سوار بی اسب، زن را دید. آواره اش شد. سال ها که از دوستی آن دو گذشت، سوار هوس دیارش کرد و خواست خانه و زن و زندگی اش را دوباره ببیند. رفت و دید. اما راز را نمی بایست فاش می کرد، و او فاش کرد. وقتی به صحرا آمد، زن از او گریخت و سوار هر چه در پی اش نهاد، زن نایستاد، باز هم از او گریخت. پس سوار و زن از هم بریدند، سر همان چاه که هم دیگر را روز اول دیده بودند، و هر یک به راه خود رفتند. هرگز هم برنگشتند سر آن چاه، انگار هیچ وقت دل به هم نداده بودند.
وقتی به هوش آمدم در خانه بودم و هنوز بچه بودم و بر عمر من شبی گذشته بود و دور تا دورم زن ها و بچه ها و عمه هایم بودند و از شادی گریه می کردند و مرا می بوسیدند. به من گفتند شش سال است که بی هوش بوده ام، و در این شش سال مادرم مرده بود، آن ها پیرتر شده بودند، و پسرعمه هایم بزرگ تر شده بودند، و با من که بچه مانده بودم مثل گذشته نبودند. حتا زبان من با زبان آن ها و زبان بچه ها فرق داشت. و من با آن زبان هم چیزی را فاش نکردم.
داشتم می گفتم وقتی به هوش آمدم در خانه بودم و هنوز بچه بودم و با پسرعمه هایم که آن ها دیگر بچه نبودند، به آن صدا فکر نمی کردیم. به شب پیش فکر نمی کردیم؛ شب پیش ما با هم فرق داشت. به هیچ چیز فکر نمی کردیم.
و از آن سال به بعد ما دیگر به "چاه گز" نرفتیم.
دی و بهمن 83

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33173< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي